مطالبی مربوط به روز مادر
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
مطالبی مربوط به روز مادر

روز مادر

 

ادیسون به خانه برگشت یادداشتی به مادرش داد و

گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند!

مادر در حالی که اشک در چشمانش داشت برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید!

سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود... روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه

خانه خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد... آن را دراورده و خواند... 

نوشته بود: کودک شما کودن است! از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! 

ادیسون ساعتها گریست...

و در خاطراتش نوشت:

توماس آلوا ادیسون 

کودک کودنی بود که مادری قهرمان، او را به نابغه قرن تبدیل کرد.

 


 

تقدیم به همه مادران دنیا "
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم !


گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.


مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..


نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.


معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم..


بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی

پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد...


سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود...


همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی...


من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می خواستم.او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.


من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم...


آخر من خودم مادر شده بودم...

" روز مادر مبارک "


 

 

وقتی بچه بودم

 

کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم

 

مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛

 

می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.»

 

یا آرزو می‌کردم ببردم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛

 

می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.»

 

یک شب پرسیدم 

 

«اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟»

 

گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی»

 

هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم

 

اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند...

 

دیشب مادرمو خواب دیدم؛

 

پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟»

 

گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم»

 

گفت «مگر چه آرزویی داری؟»

 

گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم »

 

گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی

 

تقدیم به مادرانی که در بستر خاک آرمیدن

 

و مادرانی که سایشون بالای سر ماست..

 



برچسب ها :
,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: