عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خوش آمدید برای نمایش بهتر وبلاگ لطفا از مرورگرهای فایر فاکس یا گوگل کروم استفاده کنید.

چه نوع شغلی را دوست دارید؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 269
:: کل نظرات : 130

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 3
:: تعداد اعضا : 170

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 267
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 767
:: بازدید ماه : 3438
:: بازدید سال : 10723
:: بازدید کلی : 258558

RSS

Powered By
loxblog.Com

کسب درآمد از اینترنت

مطالبی مربوط به روز مادر
ساعت | بازدید : 713 | نوشته ‌شده به دست hamed224 | ( نظرات )

روز مادر

 

ادیسون به خانه برگشت یادداشتی به مادرش داد و

گفت: این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند!

مادر در حالی که اشک در چشمانش داشت برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید!

سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود... روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه

خانه خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد... آن را دراورده و خواند... 

نوشته بود: کودک شما کودن است! از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! 

ادیسون ساعتها گریست...

و در خاطراتش نوشت:

توماس آلوا ادیسون 

کودک کودنی بود که مادری قهرمان، او را به نابغه قرن تبدیل کرد.

 


 

تقدیم به همه مادران دنیا "
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم !


گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.


مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..


نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.


معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم..


بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی

پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد...


سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود...


همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی...


من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می خواستم.او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.


من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم...


آخر من خودم مادر شده بودم...

" روز مادر مبارک "


 

 

وقتی بچه بودم

 

کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم

 

مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛

 

می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.»

 

یا آرزو می‌کردم ببردم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛

 

می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.»

 

یک شب پرسیدم 

 

«اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟»

 

گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی»

 

هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم

 

اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند...

 

دیشب مادرمو خواب دیدم؛

 

پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟»

 

گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم»

 

گفت «مگر چه آرزویی داری؟»

 

گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم »

 

گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی

 

تقدیم به مادرانی که در بستر خاک آرمیدن

 

و مادرانی که سایشون بالای سر ماست..

 




:: برچسب‌ها: مطالبی مربوط به روز مادر , عکس های روز مادر , داستان های مادرانه , جملات روز مادر ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: